چه واژه ی غریبی
سرد...بی معنا...خاک خورده...
چه به سرش آمد؟ کسی می داند؟!
آن کلمه که ژرفای تمام زندگی بود
حالا دیگر به عنوان یک کلمه هم از او یاد نمی شود.
چه باید کرد؟ سرنوشتش این بود. این که در ویرانی ها گم گردد.
این که دیگر هیچکس قدرت درک آن را نداشته باشد
این که دل هم تنها باشد...تنهای تنها...
سرنوشت است.کاری نمی شود کرد.
نظرات شما عزیزان:
نویسنده: هستی تابناک ׀ تاریخ: چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:,
׀ موضوع: <-PostCategory->
׀
درباره وبلاگ
درامتداد سکوتم در امتداد غم ودرد
رها شده بودم میان فصلی سرد
دلم گرفته بود وصدایت نوای باران بود
نگاه پر محبت وگرمت چوچشمه ساران بود
درون سینه من
سکوت بود وغم بود وغم بود وسکوت
سکوت چون سم بودو سم بود وسکوت
ودست مهر تو آمد سکوت رفت وتو ماندی
وبا ترانه ی باران چه عاشقانه تو خواندی
…
کنون که تو رفتی دلم چگونه بماند
دلم چگونه بخندد،دلم چگونه بخواند
کنون که تو رفتی سکوت مبهم وتارم
دوباره کرده اسیرم دوباره برده قرارم
…
برو ای صمیمی
برو که دعایم حواله راهت
برو تا به فردا
برو که خدایم همیشه پناهت