عشق...عشق...عشق...

چه واژه ی غریبی
سرد...بی معنا...خاک خورده...
چه به سرش آمد؟ کسی می داند؟!
آن کلمه که ژرفای تمام زندگی بود
حالا دیگر به عنوان یک کلمه هم از او یاد نمی شود.
چه باید کرد؟ سرنوشتش این بود. این که در ویرانی ها گم گردد.
این که دیگر هیچکس قدرت درک آن را نداشته باشد
این که دل هم تنها باشد...تنهای تنها...
سرنوشت است‌‌.کاری نمی شود کرد.