کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،
دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ....
دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ،
تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ،
تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام....
فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ،
هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،
اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم....
دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم،
تا کی باید برای این و آن بمیرم؟
در حسرت یک لحظه آرامشم ،
دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم...
تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ،
هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،
حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی....
گرچه از همان روز اول میخواستمت ،
گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ،
اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟
سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ،
دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ،
این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ،
هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده ....